شلمچه کربلای 5

بهمن 1365


نوشته شده توسط "رضا منادی"

سلام

صبح روزی که جنازه مطهر حسین عصاران قمی رو به عقب انتقال دادیم. من و یارائی و تعدادی از بچه ها برای بازدید خطوط نیروهای خودی در محور شهرک دوئیجی حرکت کردیم. (با یک دستگاه تانک سبک به نام بی تی آر 50) جاده خاکی، مستقیم می آمد تا به کنار پمپ بنزین شهر می رسید. بعد از پمپ بنزین جاده تمام می شد و به یک سه راهی می رسیدیم. من مانند تیری که از چله خارج شود با سرعت به سه راهی رسیدم و به راست پیچیدم (سمت راست جاده به سوی قرارگاه 11 عراق و سمت چپ به سوی پتروشیمی بصره)

وقتی به سه راهی رسیدیم دیگر جاده آسفالت می شد. سمت راست جاده نخلستان بود و سمت چپ جاده کانال آب به عرض 8 متر و بعد از آن در لابه لای نیزارها در فاصله 80 متری، خاکریز نیروهای دشمن. (البته تا اون موقع نمی دونستم خاکریز دشمن است. داستان را ادامه دهید)

تا وقتی که روی جاده آسفالت حرکت می کردم نمی دانستم که ما به اشتباه بین خطوط دشمن و خودی قرار گرفته ایم. ناگهان حجم آتش تیربارها و صدای موشک های آرپی جی بالا گرفت. تیرها مانند اینکه به دیگی که در داخل آن نشسته ای برخورد می کرد و صدای برخورد آن به تانک کمی آزاردهنده بود.

داشتم جلو می رفتم که موشکی از جلوی صورتم رد شد (برای اینکه بیرون را بهتر ببینم، دریچه تانک باز بود و سرم رو بیرون برده بودم) و بعد از آن چند موشک دیگر. خیلی تعجب کردم و به یارائی گفتم: یارائی مطمئنی درست اومدیم چون منو از سمت چپ دارن با موشک می زنن؟ و یک دفعه به سمت راست نگاه کردم دیدم نیروهای خودی که در کنار جاده موضع گرفته اند با داد و اشاره می گویند که از جاده خارج شوم و به پائین بیاییم. برای یه لحظه اهرم راست را کشیدم و تانک با سرعت به سمت راست گردشی کرد و با همان سرعت مانند ماشینی که در حال مسابقه است از بالای جاده به پرواز در آمد و یک و نیم متر پائین تر با سطح زمین آشنا شد. با این حرکت من بچه ها به در و دیوار تانک برخورد کردند و صدای آه و ناله بود که شنیده می شد. البته بعضی از بچه ها از جملات زیباتری مثل: بی پدر چه خبرته و یا داری سر می بری استفاده می کردند که به هر جهت به خیر گذشت. سریع لای نخلها خودرو را خاموش کردم و از آن خارج شدیم.

با سرعت به پشت جاده رسیدیم. هزاران تیر از بالای سرمان رد می شد و از افتادن ناگهانی صدها گیاه نی به روی زمین می شد حجم آتش را به راحتی دید و احساس کرد. در پشت جاده در داخل یک گودال یکی از بچه ها تیری به سرش اصابت کرده و آرام گرفته بود. ما همانطور که خم شده بودیم مسیر جاده را می دویدیم. بعد از حدود 200 متر جاده به وسیله خاکریزی بسته شده بود.

در آن سوی جاده یک خانه کاهگلی دیده می شد. من و یارائی و شقاقی برای اینکه دید بهتری نسبت به مواضع دشمن داشته باشیم به سرعت رفتیم روی جاده و وارد خانه روستائی شدیم. آتش دهانه یکی از تیربارها در فاصله 50 متری از لابه لای نیزار مشخص بود و در چند متر آن طرف تر باز دو قبضه تیربار در حال شلیک بودند. به خاطر آتیش عقبه قبضه (وقتی موشک آرپی جی شلیک می شود از پشت قبضه آن آتشی به طول 10 متر به سرعت از سمت عقب خارج می شود) من داوطلب شدم (البته بهتره بگم سوپرمن بازیم گل کرد) که از خانه خارج و از وسط جاده با آرپی جی تیربار دشمن رو بزنم. یک موشک داخل قبضه قرار دادم و یکی موشک هم دستم گرفتم و دویدم وسط جاده. درست در پشت یک درخت نخل که از ارتفاع 1 متری به واسطه اثابت ترکش قطع شده بود. سنگر تیربار را نشانه گرفتم و موشک را شلیک کردم اما به واسطه برخورد پروانه های موشک با حجم زیاد نی ها موشک از مسیر خود منحرف شد و به کنار سنگر برخورد کرد. تیربارچی با دیدن این صحنه لوله را به سمت من گرفت و گلوله ها از همه سویم رد می شد.

سریع در پشت درخت شکسته خوابیدم و در همان حال یک موشک دیگر در داخل قبضه قرار دادم. منتظر شدم و به محض اینکه نوار تیربار دشمن تمام شد بلند شدم و ماشه را چکاندم اما موشک عمل نکرد دوباره ماشه را چکاندم اما موشکی شلیک نشد. تیربارچی فهمید که نمی تونم شلیک کنم باز بی محابا به سویم شلیک کرد و من پشت کنده درختی بر روی زمین مچاله شده بودم. وقتی گلوله ها به کنده درخت اصابت می کرد و از آن سوی آن خارج می شد، خاک اره های آن مثل برف های زمستانی به روی سرم می ریخت.

در آن هیاهوی نبرد و صدای انفجار خمپاره ها، صدای مددخواهی من با اینکه 15 متر از خانه گلی بیشتر فاصله نداشتم، به گوش یارائی نمی رسید. یه دفعه یه فکری به سرم زد: مادرم یه کلاه و جلیقه سبز یشمی برام بافته بود که همیشه باهام بود. یه دفعه با خودم گفتم کلاه رو از سرم بردارم و روی تنه قطع شده درخت بزارم تا تیربارچی حواسش به اون پرت شه و بتونم سینه خیز خودم رو به خانه گلی برسونم. کلاه رو از سرم برداشتم و یک لحظه به روی تنه درخت گذاشتم و باز خوابیدم.

تیربارچی چنان با مهارت گلوله هایش را به کلاهم میزد که مثل پنبه حلاجی شده، تکه های نخ کاموا به روی زمین می افتاد. دوباره داد زدم که یه دفعه یارائی از خونه اومد بیرون و منو دید که چه حال و روزی دارم. با داد گفتم شما و شقاقی از داخل خانه به تیربارچی شلیک کنید تا حواسش به سوی شما پرت شود و من هم بتوانم از این مهلکه نجات یابم. چند دقیقه بعد آنها شروع به تیراندازی کردند و من هم از این فرصت استفاده کردم و به سوی خانه دویدم. دیگر جای درنگ نبود. دو دستگاه از تانک ها رو آوردم و توجیهشون کردم و سنگر تیربار را نشانشان دادم. لحظاتی بعد تانک، خودش را به روی جاده رساند و از کنار خانه گلی، سنگر تیربار را مورد هدف قرار داد. اما آرپی جی زن های عراقی تانک را می زدند که سریع خودم رو به بالای تانک رساندم و از توپچی خواستم که از جاده پائین بیایند.

یارائی می گفت: رضا همیشه وقتی با تو در خط هستم، استرس دارم. یا خط را به هم بریزی یا هر لحظه منتظرم مغزت متلاشی بشه.

خلاصه. از جاده پائین آمدیم و رفتیم به سمت خاکریز. وقتی از خاکریز سرم رو بالا گرفتم دیدم یک پل در فاصله 150 متری ما قرار دارد و نیروهای دشمن به واسطه اینکه به صورت نعلی شکل در محاصره ما قرار داشتند و تنها راه نجاتشان این پل است به سرعت از روی آن در حال رفت و آمد هستند. یارائی هم آمد بالای خاکریز و پل را نشانش دادم. گفت رضا باید پل را منفجر کنی. تو دلم گفتم خدایا: ما اگه سوپرمن هم نخواهیم بشیم، سوپرمن می شیم (من به واسطه رسته اصلیم که تخریب و انفجارات بود و در واحد زرهی هم مربی تخریب آن بودم با اینکه با تانک کار می کردم اما همیشه یه قالب ماده منفجره سی 4 و یک سیم چین و یک سرنیزه و مقداری فتیله و تعدادی چاشنی همراه داشتم)

قرار شد از خاکریز جدا شوم و زیر آتش دشمن و با بالا بردن حجم آتش نیروهای خودی (به عبارتی دوستام) به سرعت خودم رو به زیر پل برسونم و آن را منفجر کنم. چند بار روی خاکریز رفتم و اطراف رو نگاه کردم اما همه سرگرم جنگ بودن و خبری در اطراف پل نبود جز رفت و آمد زیاد خودروها. بچه ها خیلی مهربون شده بودن و بهم محبت می کردن. یکی آب میوه می داد یکی دیده بوسی می کرد. می گفتم: بابا شما و این همه محبت؟ رضا صفری گفت: کدوم محبت چون می دونیم دیگه بر نمی گردی گفتیم یه حالی بهت داده باشیم.

خدائی صفا کردم از این همه محبت. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دوتا مین ضد تانک ام 19 را برای کمک گرفتن برای انفجار برداشتم چون مواد منفجره ای که همراه داشتم برای این کار کفایت نمی کرد.

وقتی می خواستم از خاکریز بالا برم. یارائی تکرار می کرد: ذکر خدا یادت نره و خودش آیت الکرسی می خوند. باهاشون خداحافظی کردم و باز یه دیدی به اطراف زدم و با چند گام خودم رو به بالای خاکریز رسوندم. تا بالای خاکریز قرار گرفتم برای یک لحظه از کنار پل یک یا دو و شایدم سه نفر بلند شدند و دیدم آرپی جی هاشون رو به سمت من نشونه گرفتن. واقعا در آن چند ثانیه متوجه نشدم چند نفر بودند و به دنبال آن، موشکها به سویم شلیک شد. فرصت هیچ عکس العملی رو نداشتم.

لحظاتی بعد دیدم تمام بدنم درد می کنه و دنیا دور سرم می چرخه و نمی دونستم کجام؟ بعد صدای همهمه بچه ها میاد که صدایم می کردن: رضا رضا. ماساژم می دادن و آبی به صورتم می زدن و گویا نیم ساعتی خوابیده بودم. تا چشمام رو باز کردم و حواسم کمی سرجاش اومد. یکی می گفت: رضا خدا خیلی بهت رحم کرد. یکی می گفت: چون یکی یه دونه بودی برای مادرت نگهت داشت. یکی می گفت: قسمتت در رفتن نبود و یکی می گفت: رضا آدم نبودی اگه بودی خدا تورو پیش بقیه بچه ها می برد که فکر میکنم نظریه آخری از همه درست تر بود. واقعا آدم شدن خیلی مشکله.

یارائی بالای سرم وایستاده بود و گفت می دونی چرا اینطوری شد. آروم بهش گفتم فقط چندتا آرپی چی زن دیدم. گفت: عراقی ها در کنار پل چندتا آرپی جی زن رو در کمین گذاشته بودن برای همین کار که موشکهاشون قسمت تو بشه. گفتم حالا چطور شد؟ گفت: وقتی رفتی بالای خاکریز دوتا موشک به سمتت شلیک شد. یکیش از بغل سرت رد شد و دومی درست زیر پات تو خاکریز خورد و موج تو رو پرتاب کرد و با پشت به زمین خوردی و باقی داستان. اما رضا به کسی نگو. خدا خیلی بهت رحم کرد و تقدیر در ماندنت بود (راست می گفت مثل تقدیرم که در بالا گفتم).

بلند شدم نشستم و بچه ها یه کمپوت گیلاس بهم دادن و فشارم سرجاش اومد. دیدم یه قبضه خمپاره 60 کنار خاکریزه. (نمی دونم من چرا آرام و قرار نداشتم و نمی تونستم یه دقیقه آروم سرجام بشینم) مسئولش رو صدا کردم و گفتم چرا از قبضه استفاده نمی کنن. گفت: برادر، زمین گل آلوده اگه از خمپاره استفاده کنیم با چند بار استفاده در گل فرو میره. راهنمائی کردم و چندتا کیسه شن گذاشتن زیر قبضه و رفتم بالای خاکریز و یه سرک کشیدم و گرای پل رو بهشون دادم. یه خمپاره شلیک کردند که از روی پل رد شد و توی آب افتاد. دوباره گرا رو تصحیح کردم که باز از روی پل رد شد اما در فاصله خیلی نزدیک به پل، توی آب افتاد. باز تخمین مسافت زدم و بهشون گفتم. گلوله ای مشکی رنگ درست وسط پل منفجر شد. به پائین خاکریز نگاه کردم و با داد گفتم: قبضه رو قفل کنید و همین گرا رو بزنید و به دنبال آن هر چند ثانیه یک خمپاره روی پل منفجر می شد و چند کامیون و جیپ دشمن ترکش می خوردند و یا منهدم می شدند و به دنبال آن، پل که تنها امید عراقی ها بود با شلیک های پیاپی ما بسته شد.

نمی دونید چه لذتی داره آدم وقتی یه کاری رو درست انجام میده. وقتی خیالم از پل راحت شد رفتم و یکی از بچه ها رو صدا کردم و سنگر آرپی جی زن های عراقی که کنار پل موضع گرفته بودن رو نشون دادم و ازش خواستم با تانک دوباره برگرده روی جاده و آنها را بزنه و ما هم با تیربار ازش حمایت می کنیم که یه وقت آرپی جی زن ها با موشک هدف قرارش ندن.

اون روی جاده قرار گرفت. آرپی جی زن های عراقی به شدت شلیک می کردن و ما هم آنها را می زدیم. یکی از موشک های آنها به باک یدک تانک که شکر خدا خالی بود برخورد کرد و باک رو کند و به هوا پرتاب کرد. از این واقعه خیلی ترسیده و نگران نیروهام بودم. لوله تانک که به سمت اونها قرار گرفت، دیگه غوغائی از آتش را به روی عراقی ها ریختیم. با اولین شلیک تانک، سنگر عراقی ها برای همیشه آرام گرفت. با این کار ما و سقوط پل، عراقی ها تنها امیدشون رو از دست دادند و دیگر مهمات و نیروی تازه نفس و مواد غذائی به دستشون نرسید و عملا قرارگاه در محاصره کامل قرار گرفت و مقدمات تصرف قرارگاه یازده عراق مهیا شد. 100 ها نفر عراقی اسیر و هزاران نفر در این محاصره کشته شدند و نیروهای عراقی تا پشت نهر عقب نشینی کردند.

وقتی کار ما تموم شد و قرار شد به خطی دیگر برویم و بچه ها رو داشتم جمع می کردم، یاد حرف یکی از نیروهای پیاده افتادم که ابتدای ورودمان و پیاده شدن از تانک در لای نخلستان بهم گفت: برادر، بچه کجائید؟ گفتم تهران. گفت: بچه های تهران هر جا برن گرد و خاک به پا می کنن. حالا در موقع برگشت ما 9 نفر شاید گرد و خاک به پا نکرده باشیم اما من یکی، خدائی خیلی خاکی شدم.

 

 

دیدگاه‌ها   

+1 # ناشناس 1399-08-01 15:14
سلام من یکی از بستگان شهید عصاران هستم خواستم ببینم میتونم با دوستان زمان جنگ ایشون در ارتباط باشم تا خاطرات ایشون رو دریافت کنم
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
+1 # رضا منادی 1399-08-30 00:36
باسلام
بنده افتخار می کنم در خدمتتان باشم
حسین عصاران قمی شیرمردی بود بی بدیل. لطفا شماره تان را برای مدیر گروه ارسال کنید و یا شماره اینجانب را از ایشان درخواست کنید. مشکلی نیست در خدمتم.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Comments powered by CComment