Deprecated: Methods with the same name as their class will not be constructors in a future version of PHP; plgContentJComments has a deprecated constructor in /var/www/vhosts/koohvar.ir/httpdocs/plugins/content/jcomments/jcomments.php on line 25

Deprecated: Methods with the same name as their class will not be constructors in a future version of PHP; JCommentsACL has a deprecated constructor in /var/www/vhosts/koohvar.ir/httpdocs/components/com_jcomments/classes/acl.php on line 17

ارتفاعات قلاویزان

سال 1365



نوشته شده توسط "رضا منادی"



فقط قبل از خواندن از دوستانم تقاضا می کنم تصور نکنند موضوع برای خودنمائی نوشته شده و فقط یک دفعه یادش افتادم گفتم بنویسم. ضمنا شما می تونید سوال کنید تا اگر خاطره ای جنگی در این خصوص دارم براتون بنویسم.

مثلا

آیا تا حالا تو جنگ ترسیدم؟ می دونید که همه ما از شجاعتمون می گیم.



سلام

یادش بخیر دوارن جنگ، آن هم جنگی نابرابر و گاهی مظلومانه

عملیات مهران در کربلای یک بود در سال 1365

ما به منطقه رفتیم و ارتفاعات قلاویزان و آخرین ارتفاع که به ارتفاع 323 معروف بود. دیگه احساس می کردیم همه از جنگ خسته شدیم.

نه اونا حال شلیک داشتن و نه ما

طرف های عصر بچه های شناسائی اومدن و قرار شد صبح فردا و در روز روشن بزنیم به خط عراقی ها

همه توجیه شدند

فاصله ما تا تپه روبرو حدود 150 متر بود و ما بر روی مواضع دشمن دید کامل داشتیم. قرار شد تا هوا روشنه بچه ها یه قبضه خمپاره 60 رو آماده کنن و یه تانک ما به فرماندهی شهید مرادی از بچه های بهبهان از روی ارتفاع به روی دشمن آتش کند.

سرتان را درد نیاورم

از شب تا صبح با خمپاره و توپ مستقیم عراقی ها رو که فقط 150 متر فاصله داشتن می زدیم

اونها هم گاهی پاسخ می دادند

وقتی هوا روشن شد ما هنوز بعد 15 ساعت، یکسره دشمن رو زیر آتش داشتیم

با دوربین نگاه کردم دیگر هیچ سنگر عراقی سالم نمانده و صدائی از مواضع آنها در نمی آد

نیروها به خط دشمن زدند و بدون کمترین درگیری مواضع رو فتح و تعداد اندک باقیمانده را اسیر یا به هلاکت رساندند

در خصوص اسرای عراقی و شرح کامل این عملیات تصور می کنم قبلا قلم رانده ام.



اما یه خاطره به قول خودمان کوچیک به یادم افتاد گفتم بگویم تا یادگار بماند: ما سرمست از پیروزی بودیم و واقعا آزادسازی مهران شادی بخش هم بود

نیروهای ما بسیار با سرعت و خوب عمل کرده بودند

داشتیم تو جاده به سوی مواضع تازه فتح شده راه می رفتیم و در کنار ما یک کانال بود

یک تویوتا به عقب می رفت. یکی از بچه ها، جلوی ماشین رو گرفت و گفت ما یک مجروح داریم. راننده گفت بذار عقب ماشین تا اورژانس ببرم.

اون بنده خدا رفت و مجروح رو از توی کانال آورد و داخل تویوتا جا داد. من از روی کنجکاوی سرکی به کانال کشیدم. دیدم یک مجروح دیگر هم هست به اون بنده خدا گفتم: اخوی چرا این مجروح رو نمیدی ببرن عقب؟ گفت: اون عراقیه. گفتم خوب باشه اونم آدمه و مسلمون و خانواده داره؟ گفت: رضا سوپرمن بازی در نیار این شازده تا همین دیشب ما رو با گوله میزد. گفتم اما الان اسیره. خلاصه سرتون رو درد نیارم.

رفتم تو کانال و کولش کردم و گذاشتم تو ماشین. وقتی اسیر عراقی موقع حرکت ماشین تو چشمم خیره شد. یه لبخند بهم زد و نائی برای دست تکان دادن هم نداشت.

نمی دونم این سرباز الان کجاست اما هر وقت یادم میافته با خودم میگم: اگه اون روز نجاتش نمی دادم حتما، تا الان همیشه عذاب وجدان داشتم.

برادرتان رضا

 


نظرات   

 #1 مهدی امن زاده 1394-10-10 09:48
سلام
این رو گفتی و من رو یاد یه خاطره انداختی.
بهار سال 67 توی شاخ شمیران پدافند بودیم.
یه شب خبر دادند باید یک پایگاه رو در چند کیلومتری خط تصرف کنیم.
ساعت 2 نصف شب بود که به خط زدیم و ساعت 4 عملیات تموم شد.
گروهان ما قرار شد برگرده عقب.
چند تا اسیر هم به ما دادند تا برگردونیم عقب.
موقع برگشت وقتی داشتیم از معبر میدون مین رد می شدیم پای یکی از عراقی ها رفت روی مین.
انگشت های پاش همراه قسمت جلوی پوتینش کنده شد.
با رفقا تصمیم گرفتیم یه برانکارد پیدا کنیم و برگردونیمش.
اما فرمانده دسته ما مخالفت کرد.
هر چی اصرار کردیم که برمی گردونیمش قبول نکرد.
اسلحه کلاش رو گرفت روی اون سرباز عراقی و اون هم که متوجه مسأله شده بود شروع کرد به التماس و دخیل خمینی و این حرف ها.
اما فرمانده دسته ما با بی رحمی آتیش کرد.
بعد هم جنازه اش رو انداختند یه گوشه.
خیلی دلم براش سوخت. خصوصا وقتی یکی از بچه ها از جیبش یه عکس پیدا کرد که تصویر خودش به همراه زنش و یه دختر تقریباً 3 ساله توی اون عکس بود.
این رو گفتم برای این که بدونی چه کار ارزشمندی کردی که اون بیچاره رو نجات دادی.
این کلمه عذاب وجدان رو من درک می کنم.
دمت گرم
مخلص
مهدی امن زاده


#2 رضا منادی 1394-10-10 09:54
سلام مهدی جان
یادت باشه یه خاطره از خودم و سید سعید حسنی و سید محسن طباطبائی از سال 63 در شاخ شمیران براتون بنویسم
تو جنگ آدم زیاد کشتم (البته منظورم دشمنان کشورم) اما اسیر اصلا یادم نمی آد؟
این کار حریت نیست
حالا شاید ما باید جوابگوی آن دختر بچه یتیم هم باشیم
علی کفاش


#3 مهدی امن زاده 1394-10-10 09:55
ما که توی همون شاخ شمیران یه بار محاصره شدیم و از عمق وجود مزه ترس رو چشیدم.
مهدی امن زاده


#4 رضا منادی 1394-10-10 09:57
سلام
به زودی از شاخ شمیران آن هم در سال 63 بدون امکانات و گرسنگی و سرما و رطوبت و باران های پیاپی یک خاطره می نویسم
اما مفصله
و فکر می کنم برای خیلی ها خاطره انگیز
علی کفاش

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Comments powered by CComment