تيرماه 1382 : پياده روي و كوهپيمايي در البرز غربي (الموت تا تنكابن)


قله ها به ابرها نزديکترند. ابرها نمادي براي انديشه و تفکرند. رفتن به قله ها تو را به انديشه ها متصل مي کند. از پستي ها که عبور کني به بلنداي انديشه مي رسي.



نوشته شده توسط ”داود سالم“


برنامه پنجم نهاد بود و شامل 3 روز کوهنوردي در البرز غربي و 2 روز تفريح در اردوگاهي در شهرستان تنکابن و در نزديکي دريا بود. من هم مصر بودم که مي روم و بعدش مي آم و يک ماه بعد بچه هاي مسجد رو مي برم. خودم هم در حال گذراندن دوره کارآموزی ام در شرکت آذین تنه تولیدکننده سیستم های ترمز، بودم.


از بر و بچه ها حاج آقا سرلک (معاون نهاد نمايندگي)، علي سهيلي، ولي يونسي، مهدي حقيقي (فوق ليسانس عمران 81 اهل اصفهان)، مهدي قزلي و برادرش، تقي خرسندي و ... بودند.
روز جمعه 13/4/82 ساعت 16 از درب رشت دانشگاه به سمت دانشگاه علوم پزشکي و خدمات بهداشتي و درماني قزوين حرکت کرديم و شب را آن جا بوديم و جيره ها را نيز آن جا تقسيم کردند.  شب در نمازخانه یک دست والیبال نشسته هم بازی کردیم.

صبح آقای نجفي (بلدچي) هم که خودش بچه قزوين بود آمد و با چند دستگاه ميني بوس به سمت معلم کلايه و انرژي اتمي رفتيم. وسط راه يکي از راننده هاي محلي که از معلم کلايه برمي گشت خبر فوت مادر راننده ميني بوس ما را به او داد و کمک راننده خودش را هم با راننده ما عوض کرد تا راننده را به تشييع جنازه برساند. بعضي از بچه ها هم مراعات راننده را نکردند و با هم بلند بلند مي خنديدند که من و علي سهيلي که با هم صندلي کنار راننده نشسته بوديم چندبار تذکر داديم.


تدارکات دانشگاه، نهار را با نيسان به سايت انرژي اتمي آورده بود. نماز را خوانديم و به سمت محل اسکان شب اول (کوه هاي خرتيزه و شاتان) راه افتاديم. در بالاي رودخانه اي، پلي برفي درست شده بود که از زيرش آب رد مي شد. منظره بسيار جالبي بود. در طول مسير يکسري از بچه هاي سوسول دانشگاه مرتب غر مي زدند و زورشان به نجفي بنده خدا رسيده بود که چرا اين همه دانشجو (90 نفر) و فقط يک راهنما؟ بنده خدا نجفي هم به زحمت 2 تا از رفقايش (سرهنگ و جواد) را تلفني پيدا کرد و قرار شد تا به گروه ملحق شوند.

scan0020

ساعت 6 صبح از کوه هاي شاتان به سمت دکل، بالا رفتيم كه 3 ساعت طول كشيد و شيب خيلي تندي داشت (شايد 40 درجه بود) و صبحانه مختصري بدون آب و چايي خورديم و پس از نيم ساعت پاي دکل بوديم. بعضي جاهاي مسير پوشيده از برف بود و بچه ها جاي آب، برف مي خورند.
يک ساعت بعد به شياري رسيديم که پوشيده از برف شده بود و راه مالروي آن نيز بسيار باريک بود. بچه ها با دقت تمام و بسيار آهسته رد مي شدند. يک دفعه ديدم احمدي (ورودي 81) ترسيد و پاش ليز خورد و از روی برفها به سمت دره سر خورد و رفت تا جايي که ما ديگر نديديمش (حداقل 300 متر سر خورد). نجفي بلافاصله به صورت شن اسکي از روي برف ها سرازير شد و رفت پي اش. کل گروه ماتم زده منتظر شدند تا خبري شود.
يک ساعت بعد هر دوتايشان معلوم شدند و به سمت بالا مي آمدند. در چهره احمدي رنگ نمانده بود و زرد زرد شده بود. شانس آورده بود که تخته سنگي سرعتشو گرفته بود و بالاخره وايستاده بود. من به علي سهيلي گفتم که بچه هاي مسجدمون را يک ماه ديگه چه جوري بيارم؟ علي هم گفت غلط مي کني بياري و من زنگ مي زنم خونتون و به پدر و مادرت مي گم. واقعا مونده بودم اين قدر حوادث پيش آمده در مسير رو چه جوري با بچه هاي مسجد مي توان به خير گذراند.


در حال عبور از شيار كوه، محمد بيات (مکانيک 79) و يکي از دوستاش وايستاده بودن و چايي بار گذاشته بودند و از گروه عقب افتادند. يکدفعه صداي "خرس خرس" توجهمان را به آنها جلب کرد که نزديک آنها بودند. الحمدلله دوستان و خرس و بچه اش به همديگر کاري نداشتند و با مصالحه هرکي پي مسير خود رفت.


با رسيدن به ارتفاعات منارچم، نفس همه درآمده بود. بچه ها آهسته، شروع به پايين رفتن از برف نمودند که مرتب سر مي خورند و بي خيال راه رفتن شدند و اکثرا روي برف نيم ساعتي سر خورند تا به محلي براي نهار رسيديم.
به زحمت نهار را در زمين شيبدار خورديم و به زحمت هرچه تمام بعضي بچه ها دستشويي رفتند (محل نامناسب و يکنواخت). يونسي که ديگر کم آورده بود و مريض شده بود کوله اش را خالي مي کرد و وسايلش را دور مي ريخت (کنسرو، نون، لباس، چراغ قوه و ...). رفقاي نجفي هم خودشان را در همين جا به ما رساندند.
پس از کمي پائين رفتن دوباره نيم ساعتي از برف ها سر خورديم و کنار عشاير و رودخانه آتان رسيديم. اکثر بچه ها بعد از پائين آمدن از برف ها خسته بودن و حال تکان خوردن نداشتند. يک دفعه ديديم چيزي از بالاي کوه روي برف دارد غل مي خورد و پائين مي آيد. فکر کرديم يکي از بچه هاست و بدجوري داره پائين مي ياد ولي گوله سنگي بود به قطر نيم متر! بچه ها از ترس پاشدن و شروع به فرار به اين سمت و اون سمت کردند. تکه سنگ چهار پنج متر مانده به انتهاي برف ها خورد شد و تکه هاش متلاشي شد. سه چهار تا از بچه ها بي نصيب نماندند (از جمله حاج آقا سرلک) و ترکشش به بدنشان خورد. خدا رحم کرد و به خير گذشت.
البته بگم که شيب اين کوه اينقدر زياد بود که بعضي از بچه هايي که از بالا سر خورده بودند و پائين مي آمدند اينقدر سرعت داشتند که دو سه نفري از بچه ها پاي کوه به زور كتك نگه مي داشتنشون!.


شب کنار عشاير مانديم و صبح با صداي "خرسه رو" بيدار شديم و ديديم خرس سياهي در کوه بالاسري ما توي برف ها داره بالا مي ره. نماز رو خونديم و به سمت دره راه افتاديم.
در حين حركت يک هو يه سنگ در رفت و مستقيم به سمت ستون بچه ها در پائين رفت. سنگ دقيقا از جايي که فاصله تو صف افتاده بود رد شد و بازهم به خير گذشت. پس از عبور از دره روي کوه مقابل رفتيم و کمي بعد صبحانه خورديم.

scan0021

دو ساعتي بعد به ارتفاعي رسيديم که به مناطق روبرو اشراف داشت و ادامه مسير قابل ديدن بود. شروع به سرازير شدن کرديم. شيب بسيار تندي داشت و راه به صورت مارپيچي پائين مي رفت.
ولي يونسي که بسيار بي رمق بود مي گفت پس اين امداد هوايي به چه دردي مي خورد؟ زنگ بزنيد تا بيايند؟ نجفي از چوپاني کمي ماست براش گرفت و ماند تا با ولي آخر از همه بيايند و گفت يکي به دوستش اطلاع دهد تا آن ها گروه را ببرند تا وي ولي را آهسته بياورد.
من هم ديوانگي کردم و يک ساعتي آن سرپائینی با شيب تند را دويدم و پيغام نجفي را دادم. نهار رو کنار پناهگاهي به وسعت 10 متر مربع و کنار رودخانه خورديم.

scan0022

با شروع حرکت، دشت بسيار زيباي درياسر روبرويمان بود. کره اسب هاي بسياز زيبايي در کنار رودخانه در حال چريدن بودند. انتهاي دشت باتلاق بود و براي عبور از آن، بچه ها رو کلي به زحمت انداخت. پس از کمي استراحت دوباره از ميان درخچه ها ادامه مسير داديم و پوشش منطقه، جنگلي شده بود.
بعد از يک ساعت بالا و پائين رفتن به حصارهاي باغهاي روستاي عسل محله (آسد محله) رسيديم. روستا پوشيده از مه بود. اتوبوس ها را سوار شديم و به اردوگاه قدس در جاده دوهزار تنکابن رفتيم. بلافاصله وسايل حمام رو جمع و جور کرديم و به حمام تنکابن رفتيم. بعد از حمام فهميديم که ولي هم به سلامتي به اردوگاه رفته. دو روزي هم آن جا بوديم.

scan0023

با حوادث پيش آمده (هماهنگي راهنما، تامين تجهيزات همچون كوله پشتي، كيسه خواب و قمقمه، دو بار پرتاب شدن سنگ، سرخوردن احمدي، ديدن خرس و ...) نهاد دانشگاه ديگر در سالهاي بعد اين برنامه رو ادامه نداد و تعطيل کرد و عطايش را به لقايش بخشيد

 

  

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Comments powered by CComment